سیاست

پراگماتیسم

پراگماتیسم یا عملگرایی، در فرایندِ رویاروییِ ایده با واقعیت رخ میدهد و بطور کلی جلوه‌ای‌ست از عدمِ انطباق ذهن با عین.

در ادبیات کمونیستی، عملگرایی بطور کلی به گرایشی اطلاق میشود که به نقش و اهمیت تئوری واقف نیست. بدین معنا که یا آنرا اساسا انکار میکند و یا اینکه آنرا میپذیرد اما رابطه‌ی دیالکتیکیِ بین تئوری و عمل را بدرستی درک نمیکند. از اینرو، پراگماتیسم در اشکال و به معانیِ مختلفی بروز پیدا میکند. یکجا بشکل عملِ کور و فاقد تئوری، و جایی دیگر بشکل جزمی‌دیدن و فصلی‌کردنِ نقش تئوری. یکجا بشکل «ویتلینگ» و «باکونین»، و جایی دیگر بصورت تعطیل‌کردن مبارزه‌ی ایدئولوژیک.

اما اگر شق اول منطقا در بیرون از جنبش کمونیستی قرار میگیرد (چرا که کمونیستها عموما به لزوم تئوری باور دارند) شق دوم درست در درونِ این جنبش حضور دارد. شق یا گروه دوم درک نمیکند که رابطه‌ی دیالکتیکیِ تئوری و عمل، نه فصلی‌ست، نه یکسویه است و نه یکبار برای همیشه. بلکه بده‌بستان بی‌وقفه و جدایی‌ناپذیریست که در پروسه‌ی آن، ایده و واقعیت مدام بر یکدیگر تأثیر میگذارند و از یکدیگر تأثیر میگیرند و در این مجرا هر دو توأما صیقل میخورند و به یکدیگر نزدیک میشوند. هنگامی که بین تئوری و عمل چنین رابطه‌ی زنده‌ای برقرار نباشد ما به اشکال مختلفی از یکسونگری دچار میشویم. یکجا به تئوریِ صرف میپردازیم و یکجا به عملِ صرف. یکجا دست به «نقد» میزنیم و مدام «تئوری» تولید میکنیم بی آنکه آن «نقد» یا «تئوری» راهگشا و زمینه ساز عملی انقلابی گردد. و برعکس، یکجا عمل میکنیم بی آنکه عملِ ما برخاسته از نقدی انقلابی باشد و یا تجربه‌ای تئوریک و مفید از خود بجا بگذارد. یکجا به «تئوری سیاسی استقراضی» و کلیشه برداری از واقعیت دست میزنیم، یکجا به تصفیه های فیزیکی در درون حزب. یکجا به بی عملی و پاسیفیسم گرفتار میشویم، و جایی دیگر به عملگرایی یا پراگماتیسم سوق پیدا میکنیم.

واقعیت آنست که، از یکسو برای تغییر در واقعیت باید دست به عمل زد. از سوی دیگر، خودِ این عمل تنها هنگامی قادر به تغییر واقعیت است که برخاسته از نقد رادیکال واقعیت باشد. اما این نه پایان بلکه تازه آغاز کار است: تئوری— که در واقع یعنی نقدِ واقعیت موجود— زمینه سازِ عمل میشود. خودِ عملِ انجام شده— که در واقع یعنی نتیجه‌ی نقدِ اولیه— اکنون بمثابه واقعیت موجود مورد نقد قرار میگیرد و آن نقد، زمینه ساز و مبنایی میشود برای عمل بعدی و قس علیهذا. در عین حال، نیز اینکه نقدِ عمل انجام شده— که در واقع یعنی نقدِ نقد— معلوم میکند که آیا نقد اولیه‌ی ما صحیح بوده یا باید در آن تجدید نظر کنیم. بدین ترتیب، تئوری و پراتیک در معیت یکدیگر و شانه به شانه گام برمیدارند نه جدا از هم و در رابطه ای تجریدی با یکدیگر.

در مجموع باید گفت که اساسا نقد برای نقد بی معنی ست درست همانطور که عمل برای عمل غیرعقلانی است. نقد باید راهگشای عمل ما باشد و هر عملِ ما محکی برای سنجشِ نقدمان. در نتیجه، در هیچ برهه‌ای از طول راه، نقش و اهمیت تئوری یا نقد منتفی نیست و ما هرگز از نقد بی نیاز نیستیم. برعکس، در سرتاسر این مسیر، هر گاه از نقدِ عملِ خود بازمیمانیم آنگاه راه را گم میکنیم و یا از آن دور میشویم. و بموازاتِ اهمال در نقد دائمیِ واقعیت، بموازاتِ اهمال در نقدِ بیرحمانه‌ی خویش— شاید استوار و ثابت قدم بنماییم اما— قطعا به سکون دچار میشویم و قطعا از درون فرو میریزیم. یکی از دلایلِ اصلیِ روند فرسایشی در جنبش کمونیستی از همین اهمال ناشی میشود. باید بر این اهمال غلبه کرد.

الف. بهرنگ

۱۸ اکتبر ۲۰۱۸

Leave a Reply

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *