
ازخودبیگانگیِ کار (کارِ بیگانهشده)
ترجمهی بخش کوتاهی از «دستنوشتههای اقتصادیفلسفی ۱۸۴۴» تقدیم به کارگران مبارز ایران
«کارگر هرچه بیشتر ثروت تولید میکند، و هرچه قدرت و دامنهی تولیدش افزایش مییابد، فقیرتر میشود. هرچه کالاهای بیشتری میآفریند، خود به کالایی کمبها مبدل میگردد. تنزل و بیارزشیِ جهانِ انسانی به نسبت مستقیمِ ترقی و گسترشِ ارزش جهان اشیاء، وسعت مییابد. کار نه فقط کالا میآفریند؛ بلکه خود و کارگر را نیز همچون کالا تولید میکند… . این امر به سادگی بدین معناست که شیء تولیدشده توسط کار– محصول کار– اکنون به مثابه چیزی بیگانه، همچون نیرویی مستقل از تولیدکننده [یعنی از کارگر]، رویاروی او میایستد. محصول کار، کاری است که در یک شیء تجسم یافته و مادیت پیدا کرده است، محصولِ کار یعنی شیئتیافتنِ کار. تحققیافتنِ کار همانا شیئتیافتنِ آن است. در حیطهی اقتصاد سیاسی، تحقق و مادیتیافتن کار، همچون جدایی از عالم واقعیات؛ همچون گمگشتگی برای کارگر، شیئتیافتن همچون گمگشتگیِ شیء و به بندگیِ شیء درآمدن، و تملک همچون انفصال، همچون بیگانگی پدیدار میگردد.
تحقق و مادیتیافتن کار تا بدان حد همچون گمگشتگی پدیدار میگردد که کارگر هستی خود را تا سرحد مرگ از گرسنگی، از دست میدهد. شیئت یافتن تا بدان حد همچون گمگشتگی شیء پدیدار میشود که کارگر را نه فقط از وسایل معاش بلکه همچنین از وسایل کار خویش محروم ساخته و از هر دو حیث مورد غارت قرار میدهد. کار، خود بدل به شیء [کالا] میشود؛ شیئی [کالایی] که [برای کارگر] تنها با زحمت و تقلای فراوان… دستیافتنی و قابل حصول میباشد. و تملک بر شیء تا آنجا و بدان حد همچون انفصال، همچون بیگانگی پدیدار میگردد که هرچه کارگر اشیاء [کالاهای] بیشتری تولید میکند، حاصل کمتری از آنها میبرد و بیشتر تحت انقیاد محصول [کار] خویش؛ تحت انقیاد سرمایه، قرار میگیرد. همه این برآمدها ناشی از این واقعیت است که رابطه کارگر با حاصل کارش، رابطه با شیئی بیگانه است. … هرچه کارگر بیشتر خود را صرف کار میکند، جهان بیگانهی اشیائی که خود در مقابل خویش میآفریند را نیرومندتر، خود و دنیای درونیِ خویش را تهیتر، و هر دو را کمتر از آن خود میسازد. درست مثل دین، هرچه انسان بیشتر به خدا میپردازد قدر و منزلت کمتری برای خود باقی میگذارد.»
«… اما بیگانگی نه فقط در حاصل تولید، بلکه در روند تولید و در خود فعالیت تولیدی نیز پدید میآید. کارگر اگر خود را در عملِ تولید ازخودبیگانه نمیکرد چگونه ممکن بود در رابطهای بیگانه با محصول فعالیتاش قرار گیرد؟ بنابر این، اگر حاصل کار ازخودبیگانگیست، خود تولید باید بیگانگیِ فعال باشد؛ ازخودبیگانگیِ فعالیت و فعالیتِ ازخودبیگانه.»
«آنچه که موجب ازخودبیگانگی کار میشود، چیست؟ نخست آن که کار نسبت به کارگر، امری برونی است، یعنی به هستیِ وجودی او تعلق ندارد و در نتیجه کارگر در جریانِ انجام کار، خود را نه تأیید بلکه انکار میکند؛ به جای احساس رضایت، رنج میبرد؛ انرژیِ جسمی و فکری خود را آزادانه رشد نمیدهد، جسم خود را فرسوده و فکر خویش را تباه میسازد. به همین خاطر، کارگر فقط در ساعات بیکاری با خود احساس یگانگی میکند، حال آنکه در موقع کار از خود زده میشود. کار او داوطلبانه نیست، بلکه کاری تحمیلی و اجباری است. بنابر این، کار خود یک نیاز نیست بلکه صرفا وسیلهای است برای رفع نیازهای خارج از کار. … و بلاخره این که؛ کارِ کارگر برای خود نیست بلکه برای دیگریست و نیز آنکه او در طول کار به خودش متعلق نیست بلکه به دیگری تعلق دارد.»
«تا اینجا بیگانگیِ فعالیت عملی انسان، یعنی بیگانگیِ کار را از دو جنبه در نظر گرفته ایم: ۱- رابطه کارگر با محصول کار به مثابه شیئی بیگانه و حاکم بر او. ۲- رابطه کار با عمل تولیدی در طول کار. حال از این دو باید جنبهی سوم کارِ بیگانهشده را استنتاج کنیم. … از آنجا که کارِ بیگانهشده: اولا طبیعت را از انسان و ثانیا انسان را از خود، از کردار و فعالیتهای حیاتیاش بیگانه میکند؛ لذا، انسان را از همنوعان خود نیز بیگانه ساخته، زندگیِ نوعی او را به وسیلهای برای زندگیِ فردیاش مبدل میسازد. کارِ بیگانهشده ابتدا زندگیِ نوعی و زندگیِ فردی انسان را با او بیگانه میکند و سپس، زندگیِ فردی را- در شکل مجرد و انتزاعیِ آن- به هدف و غایتِ شکلِ تجریدی و بیگانهشدهی زندگیِ نوعی بدل میسازد. چرا که کار؛ فعالیت زندگی، زندگیِ مولد، در ابتدا برای انسان تنها به عنوان وسیلهای برای ارضاء یک نیاز، یعنی نیاز به حفظ حیات و بقاء فیزیکی، پدیدار میشود. ولی زندگیِ مولد، یک زندگی نوعی است. زندگیئیست که زندگی میآفریند. کل خصوصیت یک نوع، یعنی خصوصیت نوعیاش، در نحوهی فعالیتِ زندگیِ آن نوع نهفته است، و خصوصیتِ نوع انسان عبارت است از فعالیتِ آگاهانهی آزاد. … حیوان مستقیما با فعالیت زندگیاش یکی است… اما انسان فعالیت زندگیاش را به محمول اراده و آگاهی خویش تبدیل میکند. … کارِ بیگانهشده، با جداکردن محمولِ تولید از انسان، زندگیِ نوعی و عینیتِ نوعیِ واقعیِ او را نیز از او جدا میکند، و برتری انسان نسبت به حیوان را بدل به پستی و کاستی میکند چرا که… طبیعت را از وی ربوده است. کارِ بیگانهشده، به همان نحوه که فعالیت آزاد و خودانگیخته انسان را به وسیله بدل میکند، زندگی نوعی او را نیز به وسیله زیست فیزیکی تبدیل میکند. ۳- بنابر این، کارِ بیگانهشده، وجود نوعیِ انسان– یعنی هم طبیعت و هم قابلیت و توانایی نوعی تفکر او– را به وجودی بیگانه با او و به وسیلهای برای زیست فردی او تبدیل میکند. کار بیگانه شده، انسان را از پیکرهی خویش؛ از طبیعت پیراموناش، از ذات معنوی و از وجود انسانیِ خود، منفصل و بیگانه میسازد. ۴- نتیجهی مستقیمِ بیگانگیِ انسان از محصول کارش، از فعالیت زندگی و از وجود نوعیِ خویش، بیگانگی انسان از انسان است. وقتی انسان رویاروی خویش میایستد، [او در واقع] رویاروی سایر انسان ها قرار میگیرد. آنچه در مورد رابطهی انسان با کار، با محصول کار و با شخصِ خودش صادق است، در مورد رابطهاش با سایر انسانها، کار و محمول کار آنها نیز مصداق مییابد.»
«به طور کل، این موضوع که انسان از وجود نوعیِ خود بیگانه شده است، به این معنی است که هر انسانی از انسانهای دیگر، و هر یک از ذاتِ انسانیِ خویش، بیگانه شدهاند. کارگر، به واسطهی کارِ بیگانهشده و منفصلِ از وجود خویش، همچنین ارتباط و رابطه یک شخص دیگر با کار را به وجود میآورد؛ شخص دیگری که کار نمیکند و خارج از فرایند کار است. رابطه کارگر با کار، رابطه سرمایهدار… با کار را به وجود میآورد. لذا، مالکیت خصوصی محصول، نتیجه و پیآمد محتوم کارِ بیگانهشده و رابطهی خارجیِ کارگر با طبیعت و خودِ خویش، است. بنابر این، مالکیت خصوصی از تجزیه و تحلیل مقولهی کارِ بیگانهشده مشتق میشود؛ یعنی از انسانِ بیگانهشده، کارِ ازخودبیگانه، زندگیِ ازخودبیگانه، انسان ازخودبیگانه.»
«البته، مقوله کارِ بیگانهشده (زندگیِ بیگانهشده) را ما از اقتصاد سیاسی و همچون نتیجهی حرکتِ مالکیت خصوصی، دریافت کردیم. اما، تجزیه و تحلیل این مقوله نشان میدهد که هرچند مالکیت خصوصی اساس و علتِ کارِ بیگانهشده به نظر میرسد، در واقعیت امر اما، نتیجه و معلول کار بیگانه شده است، درست مثل خدایان که اساسا نه علتِ سرگشتگیِ ذهنِ انسان بلکه معلول آن، میباشند، هرچند که در مراحل بعدی تأثیری متقابل میانشان وجود دارد.»
الف. بهرنگ
۲۵ آگوست ۲۰۲۰