نگاهی به دیالکتیک
دیالکتیک، فهم و درک مسائل بغرنج جهان هستی را آسان میکند.
آنچه دشوار است اما، فهم و درکِ خود دیالکتیک(۱) است.
درک دیالکتیک دشوار است چرا که برای فهم آن، عملا باید از قلمرو منطق صوری— منطقی که هزاران سال با آن خو گرفتهایم— فراتر رفت. رابطهی میان منطق صوری و منطق دیالکتیکی را از یک منظر و تا حدودی میتوان به رابطهی میان عکس (Picture) و فیلم (Motionpicture) تشبیه کرد.(۲)
منطق صوری لحظاتی منقطع، منجمد و ساکن از واقعیات را به ما نشان میدهد، درست مثل یک عکس. برعکس، در منطق دیالکتیک، لحظات در پیوستگیشان و بطور زنده و جاندار نمایان میگردند. در منطق دیالکتیک، یا بنابه تمثیل فوق، در یک فیلم، لحظهها و پیوند درونیشان را میتوان یکجا و به عینه ملاحظه کرد. در حالیکه در منطق صوری تنها با صورتهای ثابت و مستقل از هم، یعنی تنها با عکسهای منفرد روبرو میشویم.
ممکن است گفته شود که یک فیلم چیزی نیست جز مجموعهای از عکسهای منفرد که یکی پس از دیگری توالی مییابند. در پاسخ باید گفت که خیر، منظور، پیوند زندهی لحظههاست و نه توالی صرف و مکانیکیِ آنها. در یک عکس، ما صرفا با مکان روبرو هستیم؛ مکانی ثابت که عنصر زمان نیز در آن، تنها بطور یخزده و ثابت موجود است. حال آنکه در یک فیلم، ما مکان و زمان را توأما و در پیوند زنده با یکدیگر، ملاحظه میکنیم.
از منظر دیالکتیک، لحظهها (عکسها) تنها در فرایند کلی (فیلم)، و فرایند کلی تنها با لحظهها معنا میابد و درک هر یک از این دو بدون دیگری ناقص خواهد بود— جزء در کل، و کل با جزء معنا پیدا میکند. حال آنکه در منطق صوری، هستی هر چیز همچون یک عکس؛ همچون تصویری ثابت در نظر گرفته میشود، و در نتیجه، بدین معنا و تا همین حد، قابل شناخت میگردد. اما در عالم واقع، واقعیت جاری است نه ساکن، و لذا عکس یا تصویری ثابت از واقعیت، صرفا صورت و تنها برشی از واقعیات را منعکس میکند و نه همهی واقعیت را. در عکسها، رابطهی درونیِ تصاویر (یعنی پیوند درونیِ لحظهها) منفک میشود و به رابطهای صرفا بیرونی تقلیل میآبد: توالیِ صرف لحظهها. در حالی که در فیلم، روابط درونیِ لحظهها دستنخورده باقی میماند و لذا مجموعهی لحظهها همچون یک روند پدیدار میشود و نه مجموعهای از رویدادهای منفرد و مستقل از هم.
ممکن است گفته شود که منطق صوری، روابط علت و معلولی را تشخیص میدهد و لذا پیوند یا رابطهی موجود میان لحظهها را منعکس میسازد. در پاسخ باید گفت که بله، اما روابط علت و معلولی، در قلمرو منطق صوری، همچون رابطهای خطی و مکانیکی مطرح است نه همچون رابطهای «متقابل»(۳) (Reciprocity).
اما چرا چنین است؟
در منطقِ صوری، «چیزِ در خود» (Thing-In-Itself) اساس و محور بحث قرار میگیرد. چرا که منطق صوری بر آنست که هستیِ هر چیز را بطور مجرد و در خودش و با خودش توضیح دهد. درست مثل یک عکس که خودش، خودش را توضیح میدهد. چرا که از منظر منطق صوری، هستیِ هر چیز را باید با خودش توضیح داد، و این «خود»، در منطق صوری، تعیّنی است لایتغیر، مجرد و قائم به خود (The Law of Identity A=A)، یعنی آن «چیز» نمیتواند هم خودش باشد و هم غیرِ خودش (The Law of non-contradiction). در نتیجه، هر چیزی یا باید خودش باشد و یا غیرخودش (The Law of excluded middle). حال آنکه، در منطق دیالکتیک، اساس بحث، و همراه با آن، مفهومِ «چیزِ در خود» متحول میشود. در منطق صوری، هستی تنها در ثبات قابل فهم است و هرآنچه نافیِ این ثبات است خطاست. منطق صوری بر این باور است که در عالم واقع تضاد وجود ندارد. از منظر منطق صوری، تضاد صرفا خطای ذهن محسوب میشود. در حالیکه در منطق دیالکتیک، تضاد، اصلِ اساسیِ هستی است و خطای ذهن، همانا ندیدن و نادیده گرفتِن این اصل است. به یک عبارت، منطق دیالکتیک یعنی نوع دیگری از اندیشیدن، نوع دیگری از اندیشه.
دیالکتیک ماتریالیستی به ما میآموزد که هیچ چیز ابدی نیست و هر چیز آغاز و پایانی دارد. تنها چیزی که ابدیست خود این روندِ بیپایان آغاز و پایان هر چیز است. اما این روند، یک نوع تکرار صرف و بیهوده نیست بلکه روندی تکاملیست.
در دیالکتیک ایدهآلیستیِ هگل، این روندِ تکاملی هدفی غایی را دنبال میکند. بعبارت دیگر منطق دیالکتیک در سیستم هگلی به منطقی استعلایی مبدل میشود. یعنی روندِ تکامل هدف معینی را دنبال میکند و در نقطهای نهایتا به کمال مطلق میرسد. حال آنکه، درک دیالکتیک ماتریالیستی اینگونه نیست. در دیالکتیک ماتریالیستی هیچ غایت از پیش تعیینشدهای مطرح نیست و کمال و نهایتی نیز در کار نمیباشد. در منطق دیالکتیک ماتریالیستی، هستی نه از جایی آمده و نه ره بسوی جای معینی دارد. در واقع، منطق حاکم بر هستی و روند تکامل آنرا نمیتوان سیستماتیزه کرد چرا که بمجرد اینکار، ما پویش ابدی را از آن سلب میکنیم و آنرا از اندیشهای پویا (علم) به اندیشهای استعلایی (سیستم فلسفی) تقلیل میدهیم و در نتیجه، اساس آنرا را ایدهآلیزه میکنیم— یعنی برایش یک نوع حصار و به این ترتیب نوعی کرانمندی قائل میشویم، درست مثل هگل و «دایرهی دایرهها»ی او (Circle of Circles) که در حقیقت تلاشی است برای سیستماتیزهکردن فلسفهی دیالکتیک. حال آنکه، اگر دیالکتیک ماتریالیستی را اساسِ هستی و در واقع روند تکامل آن بدانیم، هرگز نمیتوانیم برای آنچه بیکران است؛ یعنی برای بیکرانگیِ هستی و روند بیپایان تکامل آن، نقطهی ختمی قائل شویم مگر آنکه ما این روند را حرکتی غایتگرا بدانیم. اما دیالکتیک ماتریالیستی، یا بعبارت دیگر، منطق حاکم بر روند تکامل، نه تکراری صرفا مکانیکی و نه حرکتی روحانیست که هدفی غایی را دنبال کند تا نهایتا در نقطهای به اوج و پایان خود برسد. از اینرو دیالکتیک ماتریالیستی را نباید نوع دیگری از یک دستگاه فلسفی، بلکه آنرا باید اسلوبی برای شناخت دانست. و درست همانطور که برای علم یا شناخت نمیتوان نقطهی کمال قائل شد، برای دیالکتیک ماتریالیستی نیز نباید کرانمندی قائل شد.
برای فهم دیالکتیک مارکس، نه فقط مفید بلکه حیاتیست تا به دیالکتیک هگل رجوع کنیم(۴). بهواقع، تنها آنگاه که دیالکتیک هگل بر ما آشکار شود میتوان به فهم جامع و درستِ مارکس و دیالکتیکِ او دست یافت. با درک دیالکتیکِ هگل، نه فقط درک دیالکتیکِ مارکس میسر میشود بلکه درک اختلاف اساسی بین او و هگل نیز آشکار میگردد. تنها در این نقطه است که واقعا میتوان فهمید که ما تا چه حد از مارکس دور و یا به او نزدیک بوده و یا هستیم.
الف. بهرنگ
۶ مه ۲۰۲۰
زیرنویس:
۱- دیالکتیک مورد بحث در اینجا دیالکتیکی است که با هگل آغاز و با مارکس متحول میشود— هرچند که عناصر مهمی از این دیالکتیک را میتوان در فلسفهی عصر باستان و مشخصا در نظرات هراکلایتس (Heraclitus) بازشناخت.
۲- باید در همین آغاز تأکید کرد که این تمثیل (analogy) صرفا برای طرح بحث و قابللمسکردنِ مقولات بکار برده شده و ناگفته پیداست که الزاما همهی گفتنیها را نمیگوید.
۳- این اصطلاحی است که هگل برای بیان رابطهی دوجانبه میان علت و معلول بکار میگیرد. هگل روابط علّی را از رابطه و مفهومی مکانیکی به رابطه و مفهومی دیالکتیکی تکامل بخشید.
۴- حقیقتا بعید میدانم کمونیستی بتوان یافت که هگل را بخواند و بدرستی بفهمد و سپس در بسیاری و یا دستکم در برخی از نظرات قبلیِ خود تجدید نظر نکند.
یک دیدگاه
الف. بهرنگ
در توضیح آخرینِ پاراگراف این نوشته، باید به زیرنویس شماره ۴ اضافه کنم که لنین نیز با خواندن علم منطق هگل به این نتیجه رسید که «بدون مطالعهی سراسری و فهم کاملِ منطق هگل، غیرممکن است که بتوان کتاب سرمایهی مارکس و بویژه فصل اول آن را کاملا درک کرد. در نتیجه، هیچیک از مارکسیستهای نیم قرن گذشته مارکس را نفهمیدهاند!!» منتخب آثار لنین، جلد ۳۸، دفترچههای فلسفی، صفحه ۱۸۰.