طلای متبرک

 در سایه روشن این شب که تیره است و مقدس
 بر فراز تاندرا که می‌آلاید روحِ همیشه بیدارِ مرا
 آوای سوگواری می‌آید
 همچون پیشدرآمدی بر لحظاتی که مرده‌اند
 لحظاتی که در گذرند با شنجه‌ای دردآلود از مرگی تدریجی

 سکوت دوباره می‌رسد از راه
 تا رختی از طلا کند بر تن مرا
 و خاطره‌های بازمانده از مادربزرگ نیز هم
 تا توان و امیدم دهند
 و صفحه‌های گرامافون، همان صفحه‌ها
 که در من عشق به موسیقی را کاشت
 و پدرم که از پس بیست سال باز می‌رسد ز راه
 آه اگر تو بازمی‌گشتی
 اگر بازمی‌گشتی تو را رختی از طلا بر تن می‌کردم، 
 خاموش می‌کردم هر صدائی را
 تا بشنوی محزون ترانه‌ی مرا.



ترجمه: الف. بهرنگ
 
Blessed Gold
Concha Buika

 ,In the penumbra of this night
dark and holy
 over the tundra
that fills my ever waking soul

 ,There sounds a lament
 ,like a prelude to the dead hours
 hours that pass with the agonising throes of a slow death

 ,Silence returns to clothe me in gold, my blessing
 the memory of my grandmothers returns
 ,to give me strength and hope
 ,the records that taught me to love  music return
 .my father returned after 20 years

 ,Ah! if you returned
 .if you returned I'd clothe you in gold, my blessing
 I'd hush everything
so that you could hear my desperate song