تزهایی درباره‌ی فوئرباخ

ترجمه‌ی تزهایی درباره‌ی فوئرباخ

تز اول:

نقصِ همه‌ی اشکالِ تاکنونیِ تفکرِ ماتریالیستی و منجمله ماتریالیسم فوئرباخ در این است که در آنها، شیئ یا عین، و ادراک حسیِ انسان، تنها از جنبه‌ی شکلیِ شی، ‌یا فقط از جنبه‌ی شکلیِ پندار، در نظر گرفته میشود، و نه همچون عملِ محسوسِ انسان؛ همچون شناختِ عملیِ او، و بعبارتی نه از جنبه‌ی فاعلی؛ نه از جنبه‌ی فاعلیت انسان. و اینگونه بود که در منازعه با ماتریالیسم، ایده‌ئالیسم فاعلِ ماجرا را پدید آورد- اما تنها بطور تجریدی چرا که پُرواضح است که ایده‌ئالیسم، چیزی بنامِ واقعیت؛ چیزی به معنای عملِ محسوسِ انسان نمیشناسد. فوئرباخ خواهان تفکیکِ پدیده‌های قابلِ لمس از فراورده‌های فکری‌ست، اما او کنش‌ها و عملکردهای انسانی را فعالیتی هدفمند نمیداند. بنابر همین، او در کتاب «جوهره‌ی مسیحیت» برخوردِ تئوریک را‌ یگانه برخوردِ اصیلِ انسانی محسوب میکند، حال آنکه، عمل و کنش‌های عملیِ انسان را تنها در وجه منفیِ بروز آن؛ تنها در بیرحمیِ امثال شایلاک میفهمد و تعریف میکند. در نتیجه، او قادر به درکِ اهمیتِ فعالیتِ انقلابی؛ قادر به درکِ اهمیتِ کنش انتقادی انسان در عرصه‌ی عمل، نیست.

تز دوم:

این سوال که آیا حقیقتِ عینی؛ آیا عینیتِ موجود میتواند از تفکر انسان تأثیر بگیرد، نه یک مساله‌ی نظری، بلکه برعکس مساله‌ای‌ست عملی. انسان حقیقت را باید اثبات نماید، یعنی باید واقعیت خود را، توانایی‌اش را، و چراییِ افکارش را در عمل ثابت نماید. مجادله بر سرِ واقعی‌بودن یا واقعی‌نبودنِ اندیشه‌ی انسان، بدون ارتباط اندیشه‌ی آدمی با پراتیک او، بحثی دگم و ملا نُقطی‌ست.

تز سوم:

مکتبِ ماتریالیستی‌ئی که معتقد است انسان محصولِ شرایط و اوضاع و احوالی‌ست که برایش ساخته شده، که انسان محصولِ نحوه‌ی تربیتی‌ست که به او داده شده، و پس بنابر این، انسانِ تحول‌یافته حاصلِ شرایطِ تحول‌یافته، حاصلِ تحول در نحوه‌ی تربیتی‌ست که به او داده میشود، فراموش میکند که این خودِ انسانها هستند که شرایط را متحول میسازند، و پس بنابر این، این خودِ او؛ این خودِ مربی‌ست که میبایست تربیت گردد. این مکتب، چاره‌ای ندارد جز آنکه جامعه را به دو بخش تقسیم کند که یک بخشِ آن، بر کل جامعه برتری دارد. تقارن و هم‌زمانی بینِ تحول در اوضاع و احوال، و تحول در خودِ انسان‌ یا روندِ خودسازیِ او را تنها زمانی میتوان بطورِ عقلانی درک کرد و فهمید که آنرا همچون تبلورِ عملکردِ انقلابیِ او؛ عملکرد انقلابیِ انسان، در نظر بگیریم و درک کنیم.

تز چهارم:

فوئرباخ از واقعیتِ ازخودبیگانگیِ دینی آغاز میکند؛ یعنی از تکثیر و دو وجهی‌ساختن جهان به جهانِ دینی و موهوم، و جهانِ دنیوی و واقعی. کار فوئرباخ زمینی‌ساختن و دنیوی‌نمودنِ جهانِ دینی‌ست.‌ یعنی استحاله‌ی جهانِ دینی در درونِ مبانی و بنیان‌های سکولار و غیردینیِ آن. فوئرباخ چشم‌اش را بر این واقعیت میبندد که پس از انجام این کار، موضوعِ اساسی، همچنان حل نگردیده و به قوتِ خود باقی است. زیرا، این واقعیت که مبانیِ سکولار و غیردینی، خود را از هستیِ خویش جدا ساخته و در اوج آسمان‌ها- همچون قلمرویی مستقل- مستقر میسازند، تنها از روی برهنگی‌ها و تناقضاتِ موجود در درونِ خودِ این مبانیِ سکولار است که قابل توضیح میباشد. بنابر این، ابتدا باید تناقضاتِ خودِ این مبانیِ سکولار و دنیوی را شناخت و سپس با از میان برداشتنِ این تناقضات، در آنها عملا انقلاب ایجاد کرد. پس، برای مثال، بعد از آنکه برملا گردید که رازِ خانواده‌ی مقدس در واقع در خودِ خانواده‌ی دنیوی نهفته است، آنگاه خانواده‌ی دنیوی، خود میبایست در تئوری مورد نقد، و در پراتیک عملا دگرگون گردد.

تز پنجم:

فوئرباخ، چون تفکر انتزاعی را درخور و قابل اعتنا نمیداند، به تفکرِ مبتنی بر ادراکِ حسی دخیل میبندد. اما وی ادراکِ حسیِ انسان را، بمثابه فعالیتِ عملیِ حواس او، در نظر نمیگیرد.

تز ششم:

فوئرباخ جوهرِ دین را در سرشتِ انسان مستحیل میسازد. اما سرشتِ انسان همچون انتزاعی که بطور ارثی در هر فرد انسان موجود باشد نیست. جوهرِ انسان، در موجودیتِ خود، مجموعه‌ی به هم پیوسته‌ای از روابطِ اجتماعی‌ست.

فوئرباخ – یعنی کسی که به بحث انتقادی راجع به این جوهرِ واقعی تن نمیدهد – لاجرم مجبور میشود که:

۱) تصویری انتزاعی از روندِ تاریخ بسازد، و باور دینی را همچون چیزی قائم به ذات عرضه کند، و فردِ منفردِ انسانِ ایزوله‌شده و انتزاعی را، از پیش مفروض بدارد.

۲) در نتیجه، در نگاه او، جوهرِ انسان، تنها در حدِ جامعیتی گُنگ و درونی چون «نوع»- که انبوهی از افراد را صرفا از حیثِ طبیعی به هم وصل مینماید- قابل فهم است.

تز هفتم:

فوئرباخ نتیجتا قادر به دیدن این نیست که «باورِ دینی»، خود، محصولی اجتماعی‌ست، و نیز اینکه، فردِ انتزاعی‌ئی که او مورد تحلیل قرار میدهد، در عالم واقع، به شکلِ مشخصی از جامعه تعلق دارد.

تز هشتم:

کلِ زندگیِ اجتماعیِ انسان، امری‌ست پراتیک؛ موضوعی‌ست عملی. تمامیِ آن اسراری که تئوری را به‌سمت رازپنداریِ عارفانه گمراه نمود، راه‌حل‌های عقلانیِ خود را، در عملکرد انسان، و در فهم این عملکرد، میابند.

تز نهم:

عالی‌ترین نقطه‌ای که ماتریالیسمِ عرفانی- ‌یعنی ماتریالیسمی که درک حسیِ انسان را بمثابه فعالیت عملیِ او در نظر نمیگیرد- قادر به صعود بدآن است این است که به افراد منفردی در جامعه‌ی مدنی بیاندیشد.

تز دهم:

نقطه‌ی عزیمتِ ماتریالیسمِ عصرِ قبل، جامعه‌ی «مدنی» است. حال آنکه نقطه‌ی عزیمتِ ماتریالیسمِ نوین، جامعه‌ی انسانی،‌ یا بعبارتی انسانِ اجتماعی‌شده میباشد.

تز‌ یازدهم:

فلاسفه تا این مقطع به‌ اشکال مختلف تنها به تفسیر جهان پرداخته‌اند، اصل مطلب اما بر سر تغییر آن است.

ترجمه: الف. بهرنگ

۸ ژانویه ۲۰۱۸

Leave a Reply

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *