آنتاگونیسم فلسفی میان مارکسیسم و مذهب
(با نگاهی به سازمان مجاهدین خلق ایران و تحولات ایدئولوژیک در آن در نیمهی اول دههی ۵۰)
بنیانگذاران «سازمان مجاهدین خلق ایران» بمثابه نمادی از خردهبورژوازیِ انقلابی در انقلابِ دمکراتیک و ضدامپریالیستیِ کشورمان— با وقوف به برتری علمیفلسفیِ مارکسیسم و نیز نقشِ بلامنازع آن در عرصهی پراتیکِ انقلابی در جهان معاصر— در دههی ۱۳۵۰ تلاش نمودند تا انقلابیگریِ خردهبورژوایی را با مضمونهای پرولتری تلفیق نموده و به آن بیآراید. حاصل، دستگاه فلسفیِ التقاطیئی از آب درآمد که هم به اسلام پایبند بود و هم به برخی از جنبههای مارکسیسم علاقه نشان میداد— البته این حاصلِ یک تصادف، و یا منحصر به جامعهی ایران نبود، بلکه گرایشی بود تاریخی و جهانی.
خردهبورژوازی— چه در دورانِ آغازِ حاکمیتِ بورژوازی بزرگ در ممالک متروپل در قرن نوزده، و چه بعدها در دوران بسط و گسترشِ مناسباتِ سرمایهداریِ امپریالیستی در جهانِ تحت سلطه در قرن بیستم— معرض تعرض قرار گرفت و در نتیجه، بطور طبیعی به مبارزه علیه وضع موجود برخاست.
سوسیالیسم خردهبورژوایی در متروپل در قرن نوزدهم نخستین نمادِ این مبارزه بود. این سوسیالیسم عمیقا از مسیحیتِ اولیه الهام میگرفت و به «سوسیالیسم مسیحی» معروف بود.
بعدها، با غلبهی مارکسیسم بر جنبشهای اجتماعی در قرن بیستم، سوسیالیسم خردهبورژوایی بشکل «مارکسیسم غیرانقلابی» که میتوان آنرا «مارکسیسم دانشگاهی» نام نهاد در کشورهای متروپل نضج یافت که تا به امروز نیز استمرار پیدا کرده است: مارکسیسمی التقاطی که با مکتب فرانکفورت در اوایل قرن بیستم ظهور پیدا کرد و محصولات متنوع آن امروزه در قالب پدیدههایی چون «اسلاوی ژیژاک»، «دیوید هاروی»، «ویواک چیبر »و امثالهم جولان میدهند.
در کشورهای پیرامونی اما بین دههی ۶۰ و ۷۰ میلادی ما دوباره با نوعی از سوسیالیسم خردهبورژواییِ الهامگرفته از مسیحیت روبرو میشویم. این سوسیالیسمِ مسیحی ابتدائا در آمریکای لاتین تحت عنوان «الهیات رهاییبخش» طرح گردید و چندی بعد در برخی دیگر از نقاط جهان نفوذ پیدا کرد.
سوسیالیسم مسیحی در قرن بیستم، برخلاف سوسیالیسم مسیحیِ قرن نوزده که مستقیما با الهام از مسیحیت به تبلیغ نوعی از «سوسیالیسم» میپرداخت، اکنون، یعنی در دوران اعتلای مارکسیسم در قرن بیستم، به مارکسیسم و مفاهیم مارکسیستی متوسل میشد. یعنی مفاهیم و ارزشهای آئین مسیحیتِ اولیه را اکنون با برداشتی مارکسیستی تأویل و تفسیر میکرد، از آن مضمونها بهره میگرفت و آنها را به سیاق خویش تعدیل و بازنویسی میکرد.
در جامعهی ما نیز همین گرایش، به مُدلی برای مبارزه علیه ظلم و ستم اجتماعی از سوی خردهبورژوازی بدل گردید. با این تفاوت که در ایران، بجای تلفیقِ مارکسیسم با بنیانهای مسیحیت، ما با تلفیق مارکسیسم و مبانیِ اسلام روبرو میشویم. اما این علاقه و رویآوری به مارکسیسم، از آنجا که صرفا ابزاری، بنیاداً تصنعی و اصالتاً التقاطی بود، در نتیجه، نمیتوانست گرایشی اصیل و پیگیر باشد، و اصیل نبود و پیگیر نیز نماند.(۱)
چرا؟
مارکس در «نقد فلسفهی حق هگل»، در ردِ برداشت هگل از چگونگیِ حل تضاد دیالکتیکی (مشخصاً در سپهر اجتماع) بحثی کلیدی را مطرح میسازد، مبحثی که بعدا در دههی ۲۰ و ۳۰ میلادی در جنبش کمونیستی، تحت عنوان «تضاد آشتیپذیر» و «تضاد آشتیناپذیر» انعکاس پیدا کرد.
هگل معتقد بود که حل تضاد، بطور عام و علیالقاعده از طریق میانجی و واسطه، و در واقع، با نوعی در همآمیزی و همسازی میان دو سوی تضاد صورت میگردد. یکی از اختلافات اساسیِ دیالکتیک مارکس با دیالکتیک هگل نیز درست در همین حوزه آشکار میگردد.
مارکس اینرا رد میکرد. او میگفت که، تنها آن دسته از قطبهایمخالف (Exteremes) میتوانند با وساطت— و بعبارتی از طریق آشتی— حل و رفع گردند که در آنها، قطبهای مخالف، در جوهر با یکدیگر همسو و مشترک باشند: درست مثل اختلاف بیولوژیکی میان زن و مرد؛ تمایزی که طرفین در آن، در تلاقی با یکدیگر، خود را انکار نمیکنند بلکه الزاما همدیگر را تأیید میکنند و در واقع مکمل یکدیگرند. در اینجا، حاصلِ تلاقیِ بیولوژیک این دو با هم، نه به انکار زن منتهی میگردد و نه به انکار مرد، بلکه در تأیید هر دو است— امری که بمثابه تکثیر و استمرار نوع انسان، تجلی میآبد. (مارکس علاوه بر مثال بالا همچنین از قطب شمال و جنوب نام میبرد.)
مارکس معتقد است که این امر اما، در مورد آن دسته از قطبهای مخالف که در آنها قطبها در جوهر و بطور ماهوی با هم در تقابلند، صادق نیست— درست مثل رابطهی میانِ کار و سرمایه؛ رابطهای که قطبها در آن، یکدیگر را نه تأیید بلکه ضرورتا نفی میکنند و آشتیپذیر نیستند. آنتاگونیسم درونی میان ایندو، در یکی غنا و در دیگری فقر را موجب میگردد. رونق و سعادت سرمایه، بدبختی و سیه روزی کارگر را ببار میآورد، و بهبود و سعادت کارگر، برای سرمایه خسارت محسوب میشود. در نتیجه، آشتیِ طبقاتی میان این دو، عملا میسر نیست.(۲) بعبارت دیگر، اگرچه ایندو با هم وارد رابطه میشوند و به اصطلاح «وحدت» میابند، اما نکتهی اساسی آنست که وحدت میان ایندو «نسبی، مشروط و موقتیست» حال آنکه آنتاگونیسم میان آنها مطلق است. و در واقع، روابط آنتاگونیستی نه از طریق در هم آمیختنِ یکی در دیگری، بلکه با جنگ تا سر حد نابودی حل و فصل میشوند.
با توجه به این اصل، و تا آنجا که این اصل به بحث آغازین ما مربوط میشود، باید تأکید کرد که تلاش برای تلفیق یا آشتی میان قطبهای ذاتاً متخاصم، تلاشی بیهوده است و حاصلِ آن نمیتواند اصالت داشته باشد؛ این تلفیق، ملغمهای است بیثبات و متناقض از وحدتی که جبراً از هم خواهد پاشید.
ضربالمثلی هست که میگوید «راه جهنم، با نیات خوب فرش گردیده است». در اینجا نیز باید گفت که تلاش رهبران مبارز و اولیهی سازمان مجاهدین خلق ایران در جهت اعمال چنین تلفیقی— که بدون شک با نیات انسانی و انقلابی صورت گرفته بود— در تداوم خود نمیتوانست به تعارض و افتراق ختم نشود: یعنی به انفجار و تجزیهی این وحدت؛ انفجاری که در آن، حق با هر دو بود و در عین حال حق با هیچکدام نبود: گرایش اسلامی اسلاماش را میخواست و گرایشی که اسلام راضیاش نمیکرد مارکسیسم را در دست خود، چماق میکرد. اولی زیر بار دومی نمیرفت و زیر پای او را خالی میکرد، دومی هم برای حل قضیه، بر آن شد تا اولی را بطور فیزیکی از معادله حذف کند. در مجموع، هر یک، دیگری را مانعی بر سر راه خود تلقى میکرد. اما حق با هیچ کدام نبود چرا که نه اسلام بدون همان «تکهبریدههایی از مارکسیسم» میتوانست همچون اسلام مبارز و مترقی وارد صحنه شود، و نه گرایشی مارکسیستی حق داشت سازمانی که به هر حال ملیمذهبی بود را مصادره کند.
تجربهی پیوند زورکی میان دو ناهمجور، میان دو آشتیناپذیر در این سازمان— که منطقا نمیتوانست به طلاق اجباری منجر نشود— نشان داد که اسلام و مارکسیسم، جمعشدنی و قابل تلفیق نبوده و نیستند. نتیجهی نهاییِ حاصل از چنین تلفیقِ مصنوعی و تناقضآلودی آن شد که، نه اسلامِ این سازمان توانست در انقلابیگری وامگرفته از مارکسیسماش پایدار بماند، و نه «مارکسیسمی» که از این وصلتِ ناپایدار بیرون جهید، توانست مارکسیسمی خلاق و انقلابی از خود عرضه کند.
این واقعیتی است که شرایط عینی همواره ضرورتهای معینی را در مقابل ما قرار میدهند و از ما عمل میطلبند. اما برخورد عملی با مسایل، تنها زمانی واقعاً خلاق، سازنده و تعالیبخش واقع میگردد که با اصول انقلابی همخوانی داشته باشد. برخورد بخش شبهمارکسیستِ سازمان مجاهدین با بخش مذهبیِ آن، چیزی جز نوعی پراگماتیسم نبود و با اصول و پرنسیپهای انقلابی همخوانی نداشت. در نتیجه، به آنچه میدانیم منجر شد. اصولا برخورد پراگماتیستی با مسایل، ما را از حل مشکلات دور میسازد چرا که اغلب، مشکلات را صرفا حذف کرده و قلم میگیرد اما آنها را الزاما حل نمیکند.
گرایش اسلامی در این سازمان، بعدا از کنار زدنِ «مارکسیسم» از نهادش— یعنی وقتی که به اصل خویش بازگشت و اینبار نه با اتکاء به مارکسیسم عاریتی و اولیهاش بلکه با چهرهی اصیلِ اسلامیِ خود به میدان آمد— نتیجتا وجه «مترقی» و «رادیکال» خود را از دست داد و در مسیر استحالهی خود نهایتا به مجاهدینی که امروز میبینیم دگردیسی پیدا کرد.
گرایش بهاصطلاح «مارکسیستی» در این سازمان هم، بلاخره پس از آن که دستش را از دست اسلام رها کرد و ظاهرا خواست به «اصل» رجعت کند— که سازمان پیکار نمودار اصلیِ آن بود— به ناکجاآباد رسید؛ یعنی به مارکسیسم کلیشهای و غیرخلاقی که حزب توده مظهر و مرجع آن بود.(۳)
بازگردیم به اصل مطلب!
طنز ماجرا آنجا بود که اگر در این وصلتِ ناپایدار؛ یعنی در این تلفیقِ تناقضآلود، مبانیِ واقعیِ اسلام تعدیل گردیده و توانسته بود— هر چند بطور فرمالیستی— به نوعی «رادیکالیزه» شده و قدم بسوی ترقی بردارد؛ اگر این اسلام بصورتِ اسلامی «مترقی» و «پیشرو» برای روشنفکران ملیمذهبیِ جامعه مایهی دلگرمی شده بود، در عوض، وجه دیگر این تلفیق، یعنی «مارکسیسم» سازمان مجاهدین— برعکسِ وجه اسلامی که خودش را یک قدم جلو برده بود— باید از مارکسیسمِ واقعی واقعا عقبنشینی کرده و با نوعی پسرفت تعدیل میشد؛ یعنی باید مارکسیسمی میبود که با اسلام قابل جمع باشد. و این امر در واقع شرط وصلت بود: بدون آنکه اسلامِ ارتجاعی به «اسلام مترقی» ارتقاء بیابد، و مارکسیسم هم به «مارکسیسم التقاطی» تقلیل پیدا کند، این تلفیق؛ این دوئالیسم، هرگز میسر نبود.
اما این شرط از اساس باطل بود. چرا که باید در اصولِ اساسیِ هر دو مکتب، تعدیل و دستکاری میشد تا ایندو را در یکجا و در یک پیکره بتوان جمع کرد. حال آنکه در واقعیت امر، نه اسلام حقیقتا قابل دمکراتیزه شدن است، و نه مارکسیسم تقلیلپذیر است— مارکسیسمِ التقاطی، مارکسیسم نیست، اسبابِ بازیست. و چه بسا، بخشی که در این سازمان به مارکسیسم روی آورد به این واقعیت اشراف پیدا کرده بود، هر چند که متأسفانه مارکسیسمی که به آن روی آورد مارکسیسمی جزمی و کلیشهئی بود و نه خلاق و منطبق با شرایط جامعهی ایران.
نتیجهگیری:
دوآلیسم فکریِ «سازمان مجاهدین خلق ایران» در واقع تلاش عبثی بود برای آشتیدادنِ آشتیناپذیرها. و از آنجا که چنین امری، از اساس غیرارگانیک و مصنوع (synthetic) است، آنچه که در آغاز، آشتی میان آشتیناپذیرها به نظر میرسد، در ادامهی منطقیِ خود، به مناقشه منجر میگردد.(۴) آنچه وصلت میان وصلتناپذیرها بهنظر میرسد، جبرا به طلاق منتهی میگردد. آنچه سنتز یا تعالی بهنظر میرسد، به پسرف میانجامد، به نقطهی آغازین؛ یعنی به اصلِ خودِ تضاد: مذهب در برابر مارکسیسم، و مارکسیسم در برابر مذهب.
در حقیقت، پایان و نتیجهی حاصله از وصلتِ ناهمجورها، تنها میتواند به یک سمت حرکت کند و آن سمت، قطعا نه وحدت بلکه انقضای وحدت است. مارکسیسم و مذهب نه موازی بلکه مقابل هم، و نه قابل تلفیق بلکه در تعارض باطنی و آنتاگونیسم با یکدیگر قرار دارند.
الف. بهرنگ
آوریل ۲۰۲۲
توضيحات:
۱- البته این مطلب ابداً بدان معنا نیست که ما اثرات و دستاوردهای ارزشمند مبارزاتیئی که در نتیجهی این رویآوری به مارکسیسم حاصل گردید را نادیده بگیریم و یا کمرنگ جلوه دهیم. اتفاقا برعکس، رادیکالیسم و مبارزهی تا پای جان آن نسل از مجاهدین برگی درخشان در تاریخ مبارزات مردم ما آفرید که هم ستودنیست و هم فراموشناشدنی.
۲- «قطبهای واقعا مخالف نمیتوانند با هم آشتی یابند دقیقا به این خاطر که واقعا قطب مخالف یکدیگرند. اما آنها اصلا به آشتی نیاز ندارند چرا که در جوهر و در نهاد در تخالفند. آنها هیچ وجه مشترکی با هم ندارند؛ نه به هم محتاجاند و نه مکمل یکدیگرند. هیچ یک در بطن خود نه آن دیگری را طلب میکند، نه نیاز بدان دارد و نه انتظار آن دیگری را میکشد.» نقد فلسفهی حق هگل، کارل مارکس.
۳- مارکسیسم کلیشهئیِ سازمان پیکار این سازمان را آنچنان به ذهنیگرایی و دگماتیسم دچار ساخت که نیروی رزمنده و واقعا پیکارگری که از دل جامعه به سوی او آمده بود را، از منظری تاریخی، یک شبه از دست داد. این سازمان، بواسطهی درک ذهنی از واقعیاتِ سرسختِ زمینی، آنچنان از دستِ همان واقعیات سیلی خورد که وقتی بخود آمد عملا زیر ضربت دیکتاتوری شکسته بود. سازمان پیکار به طرز بسیار بارزی زیرِ بارِ غیرقابلِ تحملِ بیرقِ کار آرام سیاسی و علنیکاری که آنرا به غلط تحت شرایط دیکتاتوری عریان بدست گرفته بود از پای درآمد. امری محتوم که تنها در حرف میشد آنرا انکار کرد یا نادیده گرفت: باقیماندگان سازمان پیکار در همان زمان همچنان بر این پا میفشردند که ‘علت ضربات و از همپاشیِ این سازمان، نه موج سرکوبها بلکه اختلافات و ایرادات نظری بوده است’!!
این سازمان پس از آن، هرگز نتوانست خود را احیاء نماید. و براستی نیز، سازمانی که در نتیجهی سیاسیکاری و علنیکاریِ آتشین در شرایط حاکمیت دیکتاتوریِ عریان ضربات مهلکی خورده بود، چگونه میتوانست باز دوباره همان پرچمِ گذشته— یعنی پرچمِ سیاسیکاری و علنیکاریِ آتشین— را بردارد و خود را احیاء نماید؟! البته این واقعیت انکارناپذیر را نیز نباید فراموش کرد که اساساً سازمانهای سیاسیکار در آن دوران، نیروی خود را نه در جریان و به ازای کار سیاسی تحت شرایط دیکتاتوری، بلکه در نتیجهی شرایط استثنائیِ بعد از قیام بدست آورده بودند چرا که فراهم آوردن چنین نیرو و تشکیلاتی در شرایط دیکتاتوری عریان و گسترده آنهم با مشیِ سیاسیکاری و کار علنی عملا نه وجود داشت و نه وجود داشتنیست.
۴- منظور از مناقشه در واقع همان جدایی است که البته بخاطر برخورد پراگماتیستیِ بخش «مارکسیست» این سازمان بصورت جنگی واقعا خونین تبلور یافت.