من لاله‌ی آزادم

سروده‌ی محمد ابراهيم صفا

من لاله‌ی آزادم، خود رویم و خود بویم
در دشت مكان دارم، هم فطرت آهویم

آبــم نــم باران است،  فارغ  ز لب جویم
تنگست محیـط آنجا، در باغ نمــی رویم

از خون رگ خویش است گر رنگ برخ دارم 
مشاطه نمیخواهــد زیبایی رخسارم

بر ساقــه خود ثابت فارغ ز مدد گارم
نی در طلب یارم نی در غــم اغـیارم

هر صبح نسيم آيد بر قصد طواف من
آهو برگان را چشم از ديدن من روشن

سوزنده چراغستم در گوشۀ اين مامن
پروانه بسی دارم سر گشته به پيرامن

از جلوه ی سبز و سرخ طرح چمنی ريزم
گشته است ختن صحرا از بوی دلاويزم

خم می شوم از مستی هر لحظه و می خيزم
سر تا به قدم نازم پا تا به سر انگيزم

جوش می و مستی بين در چهره گلگونم
داغ است نشان عشق در سينه ی پر خونم

آزاده و سر مستم خو کرده به هامونم
رانده ست جنون عشق از شهر به افسونم

از سعی کسـی منت بـر خود نپـذیـرم من 
قیـد چمن و گلشـــن بر خویش نگیرم من

بر فطرت خود نازم، وارسته ضمیرم من 
آزاده برون آیــــــم ، آزاده بمـــــیرم من